قبلترها هرازگاهی از محدودهی امنم سرک میکشیدم و یکی دو قدم بیرون میاومدم. این ده دوازده روز انقدر ازش فاصله گرفتم که یادم نمیاد کجا بود. اصلا امنیت بود یا س؟
یه چالش سیروزهی آهنگ بود که توی کانال با سمانه و پارسا و بقیهای که من نمیشناختم توش شرکت میکردیم. اول برام فقط یه دلیل بود که باشم، که روزی یه بار نشونهای ازم پیدا بشه. از آهنگی که توی اسمش یه رنگ/عدد باشه» شروع شد و تا آهنگی که غمگین/خوشحالت میکنه/ هیچوقت ازش خسته نمیشی» تا آهنگی که به جلو سوقت میده/ بهنظرت همه باید بهش گوش بدن» تا رسید به آخری که آهنگی که تو رو یاد خودت میندازه» بود. از روز اول به این یکی فکر کردم، راستش فقط دوتا آهنگ به ذهنم رسید، یکیشون چیزی بود که یه نفر یه وقتی گفته بود من رو یادش میاره و از اون به بعد با حس تعلق خاطر بهش گوش کرده بودم و یکی دیگه هم Bird set free سیا فرلر. تمام مدت داشتم فکر میکردم که چی من رو یاد خودم میاره؟ Bird set free؟ چرا توی این یکی دو سال آخر گیر کردهم؟ داستان زندگیم فقط همینه؟ گذشته بدون هیچ آیندهای؟ اونوقت دیدم که چقدر از آهنگهایی که کنار هم چیدهم حالم بههم میخوره. یکدرمیون I'm alive و I survived و کوفت و هناق و زهرمار. دیدم چقدر خستهم از تحمل کردن، از صبر کردن، از عقب نشستن تا وقتی که زمان بالأخره دردش رو کمتر کنه. از نگهداشتن نقاب آدمِ قوی. از اینکه همیشه اونی باشم که پشت در اتاق مشاوره منتظر دوستش میشینه. از خشمی که همیشه مُسکن غم بوده. از حجم همهی حسهای غریبهای که قورتشون دادم چون کنترلشون دستم نبوده. ولی این چند روزه س. ح. تموم شد و فقط من موندم.
یکی دو سال پیش وقتی فهمیدم که آدم بدون هیچکسی نمیمیره و چه بتونه سوگواری بکنه و چه توی مرحلهی انکار بمونه باز هم مجبوره ادامه بده، سعی کردم چند نفر رو فرسنگشمار راهم بکنم که هروقت گم شدم دوباره بدونم مسیر کدوم سمتی بود. نشستم چند ساعتِ مدام اشکهام رو کنار زدم و تایپ کردم و به آدمای اون طرف خط تلگرام گفتم که چی شده، که چقدر خوشیهام رو، دوستهام رو، آرزوهام رو، خودم رو ازم گرفتهن. اما باز بعد یه مدت دیدم حرفی ندارم که بزنم. دوباره حس کردم دارم سقوط میکنم ته ته مغاک.
هفتهی پیش میخواستم بگم که چی داشت خفهم می کرد، گفتم که هوای سرد بالکن و گرمی دود توی گلوم و سکوت بیرون و صداهایی که از توی اتاق میاومد چقدر باعث شد حس کنم فاصله دارم از همه؛ دیروز میخواستم به یکی دیگه از دوستهام بگم چرا حالم یهباره بد شده بود، چند دقیقه توضیح دادم که چقدر اوضاع بده و همهجا ناامنه و کارهام پیش نمیره ولی آخرش هم نتونستم بگم که فکر اینکه فقط یه لحظهی دیگه هم بخوام بجنگم، فکر اینکه یه بار دیگه بخوام حرف بزنم و گوش شنوایی نباشه باعث میشه بشکنم.
پ.ن.: اگه آهنگی دارین که یاد من میندازتتون برام بفرستین.
اسکارلت یه جا - توی اسکارلت، نه خود بربادرفته - وقتی یه دور دیگه سعی میکنه زندگیش رو بسازه و باز زمین میخوره، میگه من انگار به هیچجا تعلق ندارم.
اون زمان دوازده سالم بود، اصلا نفهمیدم منظورش چیه، فکر میکردم وقتی زمان بگذره یا برگرده خونه حالش بهتر میشه. حالا میدونم تعلق داشتن به مکان و زمان ربط نداره. وقتی همزمان هم دلت بخواد هیچکس نشناستت و هم دلت بخواد پیش کسایی باشی که بلدنت، به هیچجا و هیچچیز احساس تعلق نداری و نمیشه هم کاریش کرد.
رفتم جلوی آینه که ببینم رنگ موهام چطور شده. دوباره قهوهایها دارن دستهدسته از زیر مشکیها بیرون میزنن. مامان میگه مثل اینایی که عمل میکنن و بدنشون عضو جدید رو پس میزنه، موهات دوست ندارن مشکی باشن. داشتم فکر میکردم کاش میشد آدم هنوز یه جا بشینه و ضعیف باشه. نه اینکه بخوام تعریف کنم فلان اتفاق چقدر بهم ضربه زد و چقدر طول کشید تا دوباره بلند شم یا کاش با فلانی دعوام نمیشد. مثلاً آدمایی باشن که بشه کنارشون سکوت کرد. که بفهمن کِی لبخندت میلرزه. که نترسی از اینکه وبلاگت رو بخونن. که بشه بهشون بگی هربار یکی میپرسه چطوری از پسش براومدی دلت میخواد بهش بگی باید بپرسی چطور داری از پسش برمیای. آدمایی که بشه بهشون گفت حالا که یکی دوتا از چیزایی که میخوای رو داری، چقدر میترسی که تصمیم اشتباهی بگیری و اوضاع خراب بشه یا حتی تصمیم اشتباهی نگیری و اوضاع اینقدر یکنواخت بشه که کمکم دیگه چیزی ارزشی نداشته باشه.
پ.ن.: توی کانال بیشتر هستم. اگه خواستین تلگرام پیام بدین لینکش رو بهتون بدم.
سه سال پیش توی دفترم نوشته بودم توی نوشتههای قدیمی، کتابای مورد علاقهی چند سال پیشت، آدمایی که باهاشون دمخور بودی و حتی دوستشون داشتی، میگردی دنبال خودت. یه چیزی رو یه جایی جا گذاشتی، جای یه چیزی خالیه. نه این من نیستم. من کجا جا موندهم؟» امروز هم داشتم اینجا یه چیزی شبیه همون مینوشتم. پشیمون شدم، پاکش کردم. پست قبلی رو هم دیشب بلافاصله بعد انتشارش پاک کردم، به جاش فقط یه خط نوشتم گذاشتم بمونه.
چند وقت پیش نوشته بودم بچه که بودیم دنیا جای قشنگتری بود همه یا دوست بودن یا دشمن.» حالا این احساس چیه که حتی اسم براش پیدا نمیکنم؟ همزمان هم خشم و انزجاره، هم ترحم؛ هم آزردگیه هم دلتنگی، هم یکجور حس صمیمیت عجیب و در عین حال ناامنی.
چند سال پیش که بابابزرگم مرد توی یاهومسنجر استتوس زده بودم خاکسپاری برای زندههاست». مُرده که چیزی حس نمیکنه، زندهها نیاز دارن جمع بشن و تموم شدنش رو ببینن که نبودنش رو راحتتر هضم کنن.
نمیدونم منِ گذشته توی اون وضعیت شلوغ و غمانگیز چطور به چنین نتیجهای رسیده بود ولی میدونم که هنوز بلد نیستم یه بار، دو بار، حتی صد بار برای چیزای از دست رفته عزاداری کنم و بعد رهاشون کنم و بذارم از بین برن. یا در مورد بعضی چیزا، حداقل بپذیرم چیزی رو داشتم که از دست بره، کنار اومدن باهاش بخوره توی سرم!
قبلترها هرازگاهی از محدودهی امنم سرک میکشیدم و یکی دو قدم بیرون میاومدم. این ده دوازده روز انقدر ازش فاصله گرفتم که یادم نمیاد کجا بود. اصلا امنیت بود یا س؟
یه چالش سیروزهی آهنگ بود که توی کانال با سمانه و پارسا و بقیهای که من نمیشناختم توش شرکت میکردیم. اول برام فقط یه دلیل بود که باشم، که روزی یه بار نشونهای ازم پیدا بشه. از آهنگی که توی اسمش یه رنگ/عدد باشه» شروع شد و تا آهنگی که غمگین/خوشحالت میکنه/ هیچوقت ازش خسته نمیشی» تا آهنگی که به جلو سوقت میده/ بهنظرت همه باید بهش گوش بدن» تا رسید به آخری که آهنگی که تو رو یاد خودت میندازه» بود. از روز اول به این یکی فکر کردم، راستش فقط دوتا آهنگ به ذهنم رسید، یکیشون چیزی بود که یه نفر یه وقتی گفته بود من رو یادش میاره و از اون به بعد با حس تعلق خاطر بهش گوش کرده بودم و یکی دیگه هم Bird set free سیا فرلر. تمام مدت داشتم فکر میکردم که چی من رو یاد خودم میاره؟ Bird set free؟ چرا توی این یکی دو سال آخر گیر کردهم؟ داستان زندگیم فقط همینه؟ گذشته بدون هیچ آیندهای؟ اونوقت دیدم که چقدر از آهنگهایی که کنار هم چیدهم حالم بههم میخوره. یکدرمیون I'm alive و I survived و کوفت و حناق و زهرمار. دیدم چقدر خستهم از تحمل کردن، از صبر کردن، از عقب نشستن تا وقتی که زمان بالأخره دردش رو کمتر کنه. از نگهداشتن نقاب آدمِ قوی. از اینکه همیشه اونی باشم که پشت در اتاق مشاوره منتظر دوستش میشینه. از خشمی که همیشه مُسکن غم بوده. از حجم همهی حسهای غریبهای که قورتشون دادم چون کنترلشون دستم نبوده. ولی این چند روزه س. ح. تموم شد و فقط من موندم.
یکی دو سال پیش وقتی فهمیدم که آدم بدون هیچکسی نمیمیره و چه بتونه سوگواری بکنه و چه توی مرحلهی انکار بمونه باز هم مجبوره ادامه بده، سعی کردم چند نفر رو فرسنگشمار راهم بکنم که هروقت گم شدم دوباره بدونم مسیر کدوم سمتی بود. نشستم چند ساعتِ مدام اشکهام رو کنار زدم و تایپ کردم و به آدمای اون طرف خط تلگرام گفتم که چی شده، که چقدر خوشیهام رو، دوستهام رو، آرزوهام رو، خودم رو ازم گرفتهن. اما باز بعد یه مدت دیدم حرفی ندارم که بزنم. دوباره حس کردم دارم سقوط میکنم ته ته مغاک.
هفتهی پیش میخواستم بگم که چی داشت خفهم می کرد، گفتم که هوای سرد بالکن و گرمی دود توی گلوم و سکوت بیرون و صداهایی که از توی اتاق میاومد چقدر باعث شد حس کنم فاصله دارم از همه؛ دیروز میخواستم به یکی دیگه از دوستهام بگم چرا حالم یهباره بد شده بود، چند دقیقه توضیح دادم که چقدر اوضاع بده و همهجا ناامنه و کارهام پیش نمیره ولی آخرش هم نتونستم بگم که فکر اینکه فقط یه لحظهی دیگه هم بخوام بجنگم، فکر اینکه یه بار دیگه بخوام حرف بزنم و گوش شنوایی نباشه باعث میشه بشکنم.
پ.ن.: اگه آهنگی دارین که یاد من میندازتتون برام بفرستین.
دارم تغییر میکنم و از این همه تغییر میترسم.
از اینکه محدودهی امنم بزرگتر شده؛ از اینکه راحتتر ارتباط برقرار میکنم؛ ؛ از اینکه دیگه دلم نمیخواد خودم رو توضیح بدم مبادا کسی اشتباه بفهمه؛ از اینکه دیگه با اضطراب و نگرانی آدرس کانالم رو به کسی نمیدم؛ از اینکه با خیال راحت هرروز اونجا غر میزنم، حرفهای نگفتهم رو میزنم و مثل قدیما هر بار قبل از ارسال هر پست، واکنش تکتک مخاطبها رو در نظر نمیگیرم میترسم.
از اینکه یهباره اونقدر عوض شم که دیگه کسی نباشه من رو بشناسه و مواقع گیجی و سردرگمی بتونه بهم بگه کدوم من واقعیه، یا موقع سقوط بگه باید به کدوم سمت دستم رو دراز کنم میترسم.
دارم تغییر میکنم و از این همه تغییر میترسم.
از اینکه محدودهی امنم بزرگتر شده؛ از اینکه راحتتر ارتباط برقرار میکنم؛ ؛ از اینکه دیگه دلم نمیخواد خودم رو توضیح بدم مبادا کسی اشتباه بفهمه؛ از اینکه دیگه با اضطراب و نگرانی آدرس کانالم رو به کسی نمیدم؛ از اینکه با خیال راحت هرروز اونجا غر میزنم، حرفهای نگفتهم رو میزنم و مثل قدیما هر بار قبل از ارسال هر پست، واکنش تکتک مخاطبها رو در نظر نمیگیرم میترسم.
از اینکه یهباره اونقدر عوض شم که دیگه کسی نباشه من رو بشناسه و مواقع گیجی و سردرگمی بتونه بهم بگه کدوم من واقعیه، یا موقع سقوط بگه باید به کدوم سمت دستم رو دراز کنم میترسم.
اسکارلت یه جا - توی اسکارلت، نه خود بربادرفته - وقتی یه دور دیگه سعی میکنه زندگیش رو بسازه و باز زمین میخوره، میگه من انگار به هیچجا تعلق ندارم.
اون زمان دوازده سالم بود، اصلا نفهمیدم منظورش چیه، فکر میکردم وقتی زمان بگذره یا برگرده خونه حالش بهتر میشه. حالا میدونم تعلق داشتن به مکان و زمان ربط نداره. وقتی همزمان هم دلت بخواد هیچکس نشناستت و هم دلت بخواد پیش کسایی باشی که بلدنت، به هیچجا و هیچچیز احساس تعلق نداری و نمیشه هم کاریش کرد.
رفتم جلوی آینه که ببینم رنگ موهام چطور شده. دوباره قهوهایها دارن دستهدسته از زیر مشکیها بیرون میزنن. مامان میگه مثل اینایی که عمل میکنن و بدنشون عضو جدید رو پس میزنه، موهات دوست ندارن مشکی باشن. داشتم فکر میکردم کاش میشد آدم هنوز یه جا بشینه و ضعیف باشه. نه اینکه بخوام تعریف کنم فلان اتفاق چقدر بهم ضربه زد و چقدر طول کشید تا دوباره بلند شم یا کاش با فلانی دعوام نمیشد. مثلاً آدمایی باشن که بشه کنارشون سکوت کرد. که بفهمن کِی لبخندت میلرزه. که نترسی از اینکه وبلاگت رو بخونن. که بشه بهشون بگی هربار یکی میپرسه چطوری از پسش براومدی دلت میخواد بهش بگی باید بپرسی چطور داری از پسش برمیای. آدمایی که بشه بهشون گفت حالا که یکی دوتا از چیزایی که میخوای رو داری، چقدر میترسی که تصمیم اشتباهی بگیری و اوضاع خراب بشه یا حتی تصمیم اشتباهی نگیری و اوضاع اینقدر یکنواخت بشه که کمکم دیگه چیزی ارزشی نداشته باشه.
پ.ن.: توی کانال بیشتر هستم. اگه خواستین تلگرام پیام بدین لینکش رو بهتون بدم.
سه سال پیش توی دفترم نوشته بودم توی نوشتههای قدیمی، کتابای مورد علاقهی چند سال پیشت، آدمایی که باهاشون دمخور بودی و حتی دوستشون داشتی، میگردی دنبال خودت. یه چیزی رو یه جایی جا گذاشتی، جای یه چیزی خالیه. نه این من نیستم. من کجا جا موندهم؟» امروز هم داشتم اینجا یه چیزی شبیه همون مینوشتم. پشیمون شدم، پاکش کردم. پست قبلی رو هم دیشب بلافاصله بعد انتشارش پاک کردم، به جاش فقط یه خط نوشتم گذاشتم بمونه.
چند وقت پیش نوشته بودم بچه که بودیم دنیا جای قشنگتری بود همه یا دوست بودن یا دشمن.» حالا این احساس چیه که حتی اسم براش پیدا نمیکنم؟ همزمان هم خشم و انزجاره، هم ترحم؛ هم آزردگیه هم دلتنگی، هم یکجور حس صمیمیت عجیب و در عین حال ناامنی.
مامانبزرگم مرد. من نمیدونم چطور باید خودم رو خالی کنم. غمگینم. قلبم تندتند میزنه. بهتزدهم. منتظرم صبح بشه که بریم بهشت زهرا همه گریه کنن؛ من هم شاید بتونم. نمیدونم باید با چشمام چیکار کنم. چون -صدالبته- نمیتونم گریه کنم.
ولی بیشتر از همهی اینا دلم میخواد با یکی حرف بزنم. نمیدونم میخوام چی بگم. دلم میخواد یکی باهام حرف بزنه من سکوت کنم.
بابابزرگم که مرد، باید توی پزشکی قانونی میموند تا چندتا آزمایش روش بشه. نمیتونستیم همون موقع خاکش کنیم. از بیمارستان اومدیم خونه، خواهرم دویید جلوتر از همه رفت توی اتاق، کمد رو ریخت بیرون، اولین لباس مشکیای که پیدا کرد رو پوشید بعد نشست میون همه وسایل کمد گریه کرد. این روش عزاداری مورد علاقمه، ولی بلد نیستم. این بار هم هی خیره میشم به اینور و اونور چون نمیدونم با چشمام چیکار کنم.
یه چیزی توی دلم درد داره. یه بخش کوچیکش. همون بخشی که میدونست بعضی چیزها رو تا به زبون نیاری نمیتونی بپذیری. اون بخشی که مدتها منتظر بود یه نفر به جای اینکه بپرسه چی شد؟» غیرمستقیم بپرسه چرا همچین تأثیری روت گذاشت؟» و وادارش کنه به جای اینکه از درد حرف بزنه، یه بار هم که شده از خود چیزی که ایجادش کرده بگه و بعد ازش بگذره.
دیگه نه خشمی دارم نه آزردگیای، ولی احساس عجیبی دارم که برای آدمی که وقتی میخواد بگه مضطربم» نیاز داره پست رو رمزدار کنه، به هیچ وجه قابل بیان نیست. شاید بشه بهش گفت استیصال. نمیدونم.
اینجا برای من پناهگاهه. دیروز که همهی اتفاقهای این دو سال (؟) از جلوی چشمم رد شدن، که وحشت برم داشته بود و لیست مخاطبهام رو ده بار زیرورو کردم و هیچکس آنلاین نبود، که تلگرام رو بستم و باز کردم و خودم رو توی آینه نگاه کردم و انگشتهام رو شمردم که مطمئن بشم کابوس نمیبینم، اولین چیزی که آرومم کرد فکر نوشتنش اینجا بود. اما حقیقتش حتی دلم نمیخواد اینجا بنویسم. چند وقت پیش یاد گرفتم که چطور با توی چشم بودن سعی کنم دیده نشم، چطوری توی شلوغبازیهای آنی احساساتم رو بیشتر از همه و از خودم مخفی کنم و عقب برونم. چطور وقتی همهچیز و هرچیزی بهم هجوم آورده و احساس میکنم هیچکس نمیتونه بیشتر از چند لحظه باهام همدردی کنه، از خودم بیشتر فاصله بگیرم و از دور به خودم نگاه کنم و مدام بپرسم حق داشتم بهش زنگ بزنم و با نفسهای بریده بدون هیچ توضیحی بگم میشه بیای ببینمت؟
فرقی نمیکنه چقدر تلاش کردهم و وقتی اتفاقی میفته که خودم رو با خودِ چند سال پیشم مقایسه میکنم میبینم که چقدر جلو زدم. مهم اینه اینجا جایی نیست که من میخواستم باشم. همین.
احساس پوچی میکنم. نه اونطور که انگار من هیچ فایدهای توی دنیا ندارم، برعکس انگار تموم دنیا هیچ تأثیری روی من نداره. و احساس تنهایی عجیبی میکنم، نه ـ مثل قبلترها ـ اونطور که انگار جزو هیچ گروه و جامعهای نیستم، درواقع انگار که هیچکسی دستش بهم نمیرسه. اونقدر از خودم فاصله گرفتم و گم شدم که هر از گاهی که باید یه تصمیمی بگیرم فقط از روی خاطرهی اتفاقها و تجربههایی گذشته انتخاب میکنم.
به هر صورت هنوز اینجا نوشتنش حس خوبی میده. چون میدونم فقط چند نفر میخونن و از بین اونها هم فقط یکی دو نفر اهمیت میدن. و این دوری، اینطور که هستم ولی در واقعیت وجود ندارم بهم یه حسی شبیه آرامش میده.
از یه جایی به بعد زندگی بیهوده میشه. قبلترها دوست داشتنها و نفرتها و عصبانیتها و آزردهبودنها و خوشحالبودنها همه خالص بودن. الان دیگه هیچچیزی حس قبل رو نداره. به قول چاک پالانیکِ باشگاه مشتزنی انگار همهچی یه کپی از کپی از کپیه. آرامشی که از قدمزدن توی فلان خیابون دارم، خاطرهی بدم از فلان کافه، راحتیای که کنار یکی از دوستهای قدیمی حس میکنم، اشتیاقی که واسهی دیدن یا حرف زدن با فلانی دارم همه بیهودهن. همه اونقدر خطخطی شدن و حسهای جدید روشون اومده و دستکاری شدن که دیگه اصلاً شبیه اصلشون نیستن. انگار این زندگی هیچی نداره. نه قشنگه نه زشته. فقط بیهوده ست.
از یه جایی به بعد زندگی بیهوده میشه. قبلترها دوست داشتنها و نفرتها و عصبانیتها و آزردهبودنها و خوشحالبودنها همه خالص بودن. الان دیگه هیچچیزی حس قبل رو نداره. به قول چاک پالانیکِ باشگاه مشتزنی انگار همهچی یه کپی از کپی از کپیه. آرامشی که از قدمزدن توی فلان خیابون دارم، خاطرهی بدم از فلان کافه، راحتیای که کنار یکی از دوستهای قدیمی حس میکنم، اشتیاقی که واسهی دیدن یا حرف زدن با فلانی دارم همه بیهودهن. همه اونقدر خطخطی شدن و حسهای جدید روشون اومده و دستکاری شدن که دیگه اصلاً شبیه اصلشون نیستن. انگار این زندگی هیچی نداره. نه قشنگه نه زشته. فقط بیهوده ست.
همیشه عادت داشتم اوضاع رو تحلیل کنم و سعی کنم کنترلش رو دست بگیرم ولی این روزا اونقدر همهچیز درهمه و اونقدر شکننده شدم و اونقدر دورم که دلم میخواد بشینم یه گوشه و دیگه داد نزنم من نیازی به مراقبت ندارم، بذارم هر چیزی که قراره بشه بشه.
فقط برای اینکه یادم بمونه با وجود اون قیافهی آزردهای که هروقت حرفش میشه روی صورتم میشینه، امروز وقتی توی شلوغی بازار صورتم کوبیده شد تو قفسهی سینهی اون آدم غریبه چطور یهو لرزیدم و از تصور اینکه فلان دوست قدیمی بوده احساس امنیت کردم و چند لحظه همونطور خیرهخیره نگاهش کردم.
نیل گیمن یه داستان کوتاه داره در مورد مردی که شب توی جنگل گیر میفته و میخواد دعا بخونه، چون نه کتابی همراهش بوده و نه دعایی بلد بوده به خدا میگه من هیچ دعایی حفظ نیستم ولی تو همه رو بلدی، پس من حروف الفبا رو میخونم، تو خودت کلمهها رو کنار هم بچین.
میخواستم اینجا در مورد یه مسئلهای بنویسم اما انگار در حد همون حروف الفبا هم توان ندارم.
به نشونهی وقتهایی که نه میتونی گریه کنی و نه میتونی گریه نکنی. همینطور عاجز و درمونده میشینی روی پله کنار دوستی که هنوز نمیدونی داره از ته دل حرف میزنه یا نه.
به نشونهی وقتی که بین خروار خروار غم و خشم گیر میکنی. غم نمیذاره عصبانیتت رو بروز بدی و خشم نمیذاره غمت رو
به نشونهی وقتی که نمیدونی باید بری یا بمونی
فقط برای اینکه یادم بمونه با وجود اون قیافهی آزردهای که هروقت حرفش میشه روی صورتم میشینه، امروز وقتی توی شلوغی بازار صورتم کوبیده شد تو قفسهی سینهی اون آدم غریبه چطور یهو لرزیدم و از تصور اینکه فلان دوست قدیمی بوده احساس امنیت کردم و چند لحظه همونطور خیرهخیره نگاهش کردم.
همیشه عادت داشتم اوضاع رو تحلیل کنم و سعی کنم کنترلش رو دست بگیرم ولی این روزا اونقدر همهچیز درهمه و اونقدر شکننده شدم و اونقدر دورم که دلم میخواد بشینم یه گوشه و دیگه داد نزنم من نیازی به مراقبت ندارم، بذارم هر چیزی که قراره بشه بشه.
قرار بود دیگه نجنگم. هم سپر هم خنجرم رو گذاشته بودم زمین. قرار بود اون آدمی باشم که جنگهاش رو کرده. ترسهاش رو قورت داده. بلده لبخند بزنه. بلده وجود خودش رو انکار نکنه. برم سراغ اون تیکههای وجودم که اینور و اونور جا گذاشتم، تمامقد وایسم بگم یادته؟ ولی انگار نقاب روی صورتم دیگه آهنی شده، کنده نمیشه. حتی وقتی نمیخوام بجنگم، جلوی لبخندم رو میگیره.
از این مدت که نبودم بخوام براتون بگم، اونقدر که اینجا ننوشتن بهم کمک کرده، این همه سال نوشتن کمکی نکرد. بالأخره از یه سری چیزا و آدمها فاصله گرفتم. شاید به زودی هم وبلاگ جدید بزنم. هرچند هنوز نمیدونم وقتی دیگه وبلاگنویسی از رونق افتاده فایدهش چیه جز یه جور دیگه چنگزدن به نداشتهها و ازدسترفتهها.
پ.ن.: اگه از دوستای قدیمی کسی میخونه اینجا رو، برام راه ارتباطی بذاره که - اگر وبلاگ زدم- آدرس جدید رو بهش بدم.
وقتهایی که بیشتر از همیشه حس میکنم گم شدهم سعی میکنم کمتر حرف بزنم، یا حداقل کمتر حرفهای عمیق بزنم. بسنده کنم به جملههای سطحی و احوالپرسیهای روزانه. که همونها هم به جای حالت چطوره؟» تبدیل شدن به امروز چیکارا کردی؟» چون که توانایی بیان حالم رو ندارم. اسم این احساسات رو نمیدونم. حتی نمیتونم توصیفشون کنم. با وجود این همه علاقهم به زبان و کلمات، خندهداره، نیست؟ احساس میکنم که هرقدر کمتر حضور داشته باشم، کمتر حرف بزنم، کمتر خود واقعیم باشم، هرقدر بیشتر دوستهای جدید پیدا کنم و اجازه ندم از مرحلهی اونقدرها که فکر میکردم هم ترسناک نیستی/خودت رو نمیگیری فراتر برن تا بفهمن خود واقعی اصلیم چقدر حالبههمزنتر و لجنتر از چیزیه که در نظر اول نشون میدم، احساس میکنم که همهی اینها کمکی میکنه. اما در واقع عین یه ظرف ترکخوردهم که زیر بارون مونده. لبریز نمیشم چون همهی این راههای فرار مثل همون ترکهن و ذرهذره بار رنج رو کم میکنن. ولی چیزی که هست، آخر آخرش بارون بند میاد اما ترکه باقی میمونه. میدونی؟ ته تهش زنده بیرون میام ولی از قبل فیکتر و رقتانگیزتر میشم.
درباره این سایت