قبلترها هرازگاهی از محدودهی امنم سرک میکشیدم و یکی دو قدم بیرون میاومدم. این ده دوازده روز انقدر ازش فاصله گرفتم که یادم نمیاد کجا بود. اصلا امنیت بود یا س؟
یه چالش سیروزهی آهنگ بود که توی کانال با سمانه و پارسا و بقیهای که من نمیشناختم توش شرکت میکردیم. اول برام فقط یه دلیل بود که باشم، که روزی یه بار نشونهای ازم پیدا بشه. از آهنگی که توی اسمش یه رنگ/عدد باشه» شروع شد و تا آهنگی که غمگین/خوشحالت میکنه/ هیچوقت ازش خسته نمیشی» تا آهنگی که به جلو سوقت میده/ بهنظرت همه باید بهش گوش بدن» تا رسید به آخری که آهنگی که تو رو یاد خودت میندازه» بود. از روز اول به این یکی فکر کردم، راستش فقط دوتا آهنگ به ذهنم رسید، یکیشون چیزی بود که یه نفر یه وقتی گفته بود من رو یادش میاره و از اون به بعد با حس تعلق خاطر بهش گوش کرده بودم و یکی دیگه هم Bird set free سیا فرلر. تمام مدت داشتم فکر میکردم که چی من رو یاد خودم میاره؟ Bird set free؟ چرا توی این یکی دو سال آخر گیر کردهم؟ داستان زندگیم فقط همینه؟ گذشته بدون هیچ آیندهای؟ اونوقت دیدم که چقدر از آهنگهایی که کنار هم چیدهم حالم بههم میخوره. یکدرمیون I'm alive و I survived و کوفت و هناق و زهرمار. دیدم چقدر خستهم از تحمل کردن، از صبر کردن، از عقب نشستن تا وقتی که زمان بالأخره دردش رو کمتر کنه. از نگهداشتن نقاب آدمِ قوی. از اینکه همیشه اونی باشم که پشت در اتاق مشاوره منتظر دوستش میشینه. از خشمی که همیشه مُسکن غم بوده. از حجم همهی حسهای غریبهای که قورتشون دادم چون کنترلشون دستم نبوده. ولی این چند روزه س. ح. تموم شد و فقط من موندم.
یکی دو سال پیش وقتی فهمیدم که آدم بدون هیچکسی نمیمیره و چه بتونه سوگواری بکنه و چه توی مرحلهی انکار بمونه باز هم مجبوره ادامه بده، سعی کردم چند نفر رو فرسنگشمار راهم بکنم که هروقت گم شدم دوباره بدونم مسیر کدوم سمتی بود. نشستم چند ساعتِ مدام اشکهام رو کنار زدم و تایپ کردم و به آدمای اون طرف خط تلگرام گفتم که چی شده، که چقدر خوشیهام رو، دوستهام رو، آرزوهام رو، خودم رو ازم گرفتهن. اما باز بعد یه مدت دیدم حرفی ندارم که بزنم. دوباره حس کردم دارم سقوط میکنم ته ته مغاک.
هفتهی پیش میخواستم بگم که چی داشت خفهم می کرد، گفتم که هوای سرد بالکن و گرمی دود توی گلوم و سکوت بیرون و صداهایی که از توی اتاق میاومد چقدر باعث شد حس کنم فاصله دارم از همه؛ دیروز میخواستم به یکی دیگه از دوستهام بگم چرا حالم یهباره بد شده بود، چند دقیقه توضیح دادم که چقدر اوضاع بده و همهجا ناامنه و کارهام پیش نمیره ولی آخرش هم نتونستم بگم که فکر اینکه فقط یه لحظهی دیگه هم بخوام بجنگم، فکر اینکه یه بار دیگه بخوام حرف بزنم و گوش شنوایی نباشه باعث میشه بشکنم.
پ.ن.: اگه آهنگی دارین که یاد من میندازتتون برام بفرستین.
درباره این سایت