مامان‌بزرگم مرد. من نمی‌دونم چطور باید خودم رو خالی کنم. غمگینم. قلبم تندتند می‌زنه. بهت‌زده‌م. منتظرم صبح بشه که بریم بهشت زهرا همه گریه کنن؛ من هم شاید بتونم. نمی‌دونم باید با چشمام چی‌کار کنم. چون -صدالبته- نمی‌تونم گریه کنم.
ولی بیشتر از همه‌ی اینا دلم می‌خواد با یکی حرف بزنم. نمی‌دونم می‌خوام چی بگم. دلم می‌خواد یکی باهام حرف بزنه من سکوت کنم.

بابابزرگم که مرد، باید توی پزشکی قانونی می‌موند تا چندتا آزمایش روش بشه. نمی‌تونستیم همون موقع خاکش کنیم. از بیمارستان اومدیم خونه، خواهرم دویید جلوتر از همه رفت توی اتاق، کمد رو ریخت بیرون، اولین لباس مشکی‌ای که پیدا کرد رو پوشید بعد نشست میون همه وسایل کمد گریه کرد. این روش عزاداری مورد علاقمه، ولی بلد نیستم. این بار هم هی خیره می‌شم به این‌ور و اون‌ور چون نمی‌دونم با چشمام چیکار کنم.


مشخصات

آخرین جستجو ها